سفر... ناچارترین علاج است، بر زخم بی مرهم جدایی
                                                                       و کوچ... آغاز وداعی تلخ، در امتداد مبهم دلتنگی

  همه چیز از یک نگاه شروع می شود، یک نگاه که گویی تا عمق ریشه های قلبت را می سوزاند و به آتش می‎نشاند، شاید یک تصویر، شاید برخوردی کوتاه و شاید کلامی نافذ...
   و تا چشم بر هم می زنی از بلندای غرور به زیر کشیده شده‎ای، هر آنچه از دارایی و دانش و کمال در توشه ات بود به گوشه ای رها می کنی و خاکسار می شوی، انگار که از ابتدای خلقت هیچ نبوده‎ای؛ روزها در یاد او و شبها در رویایش روزگار می گذرانی، تا آن هنگام که بالاخره فرصت دیدار فرا برسد و با یار رخ به رخ شوی، روزها و روزها قصه زندگی ات را مو به مو می گویی، حکایت شکسته شدن ها و ناکامی هایت را، نزدیک تر می‎شوی، با مشقت تمام، با رودخانه سرسخت مخالف‎ها و ناملایمتها درمی‎آمیزی، وقت می گذاری، به عادت ها و باید و نباید ها و آمال و خواسته هایش آگاه می شوی، از مال و جان و آبرو هزینه می کنی، عشق می‎ورزی، تغییر می دهی، تغییر می کنی، محبت می کاری، علاقه درو می کنی، خون دل می خوری، رنج ها به جان میخری، ناز می کند، ناز می‎کشی، می روی و می‎آیی، میروند و می‎آیند، شهره دوستان، انگشت نمای حسودان و خار چشم دشمنان میشوی، بوستانها و کافه‎ها و کوه‎ها و دشت‎ها و جنگل‎ها و دریاها و هر آنچه را از اماکن زیارتی و سیاحتی می‎شناسی و می‎شناسند در می‎نوردی و هزاران یادبود و خاطره بنا می‎کنی، آنچه از توان جوانی و تجربه دیرسالی و عطوفت و جوانمردی و شکیبایی در چنته داری در هم می‎آمیزی تا بهترینش باشی، تا بهترینت باشد...
   و پس از روزها و ماه‎ها و گاها سالها کوشش و مهر و بردباری، مزرعه کوچک خوشبختی‎ات، با تگرگی و بادی و ابری در هم می شکند و به اتهام هزار گناه کرده و ناکرده، مطرود می شوی و قصر زیبای آرزوهایت، به یکباره ویرانه می شود، از تخت پادشاهی به زیر کشانده و به بی کسی و نیاز و حقارت زخم زبان می خوری؛ دغل دوستانی که تا دیروز ردای ناصحان و منجیان را به تن داشتند لباس رزم بر تن میکنند و گرز به دست، کمر به نابودی‎ات می بندند، کاستی‎ها در چشم معشوق صدها برابر نمایان میشوند، نامردمان بر آتش فتنه دامن میزنند و نا رفیقان در نظر دوست از تو ابلیس و از او قدیس میسازند، نیکی هایت ها به بدی و محبت هایت به کینه تعبیر می شوند و دیری نمی کشد که از میان این گرد و غبار رقیب برجایت کرسی می یابد و قهرمان قصه ای می‎شود که تا دیروز تو تنها شهسوارش بوده ای، تا به خود بیایی زمانی گذشته است و چون مردگان چهل گذشته فراموش گشته ای و قصه ات به پایان رسیده است...
   و آنگاه تویی و هزار چرا و چگونه، هزار عکس و عطر و خاطره و زخم و غصه؛ و دیوارهایی که در تنهایی‎ات دهان باز می کنند، خیابان هایی که اندوه ناله می کنند، بوستانهایی که رنج می بارند و یادگارهایی از جنس کاغذ و چوب و پارچه که درد می افزایند و شکنجه گر بی کسی هایت می شوند، آشنایانی که می‎پرسند و دوستانی که تسلی می دهند و دشمنانی که موزیانه لبخند میزنند؛ پس کوچ می‎کنی، با کوله باری از پرسش‎ها و ندانستن ها، خواستن‎ها و نداشتن‎ها، بی آنکه بدانی به کجا و به چه گناه و با کدامین همراه؛ و ترسی بی امان از قصه ای دیگر و شروع دوباره بازی سراسر باخت سرنوشت که پیوسته تکرار می گردد و باز تصویری و لبخندی و دیداری و عشقی و حکایتی که جان می کاهد و روان می فرساید: که باز دل ببندی، اهلی شوی، مهر بکاری و نفرت درو کنی و در انتها، باز دل آزار و مغضوب رهایت کنند و چون تکه دستمال کهنه ای دور انداخته شوی...
  عبور می کنی، خسته و دل زده از کوچ هایی که همواره در آخرین گام ها گریبان گیر عاشقانه هایت میشوند، سکوت می کنی، درد می کشی، فریادت تنهایی‎ات را در پشت بالش شبانه های دلتنگی ات خاموش می کنی و حسرت آرزویی دیرینه، چون پنجه اهریمن گلویت را چنگ خواهد زد که "چرا او که باید نمی‎آید و نمی‎ماند..."